محل تبلیغات شما
ياد يه روزي افتادم كه يه نفر دلمو شكسته بود(مثلا معلمم بود)، جداي از اين توي زندگيم غم و درد كمي نداشتم اون روز غرورم شكسته بود دارم احساس ميكنم كه منم شبيه بقيه آدما هستم منم يه انسانم يا شايدم توي كالبد يه انسان اسيرم، با خدا حرف ميزدم با خودم حرف ميزدم يكمي به اون نفر فحش ميدادم. هه؛ ولي انصافا حس خيلي بدي بود با اين وجود دلم ميخواست يكمي اون حس باهام بمونه. نميدونم چرا ولي هي دلم ميخواد منو به جرم كاري كه نكردم زجر بدن يا يه عده اي دلمو بشكونن. من اون روز با خودم تصميم گرفته بودم كه توي زندگيم دل نشكنم. ديشب قبل خواب همينجوري كه داشتم به هزار چيز فكر ميكردم احساس كردم يكي داره باهام حرف ميزنه منم باهاش حرف زدم، فهميدم كه توي وجودمه خوب كه دقت كردم ديدم دلمه داره باهام حرف ميزنه ازم يه چيزي ميخواست كه نميخوام فعلا توي وبلاگم بيان كنم ميخوام مثل يه راز پنهان بمونه.احساس كردم دلم خيلي نازك و ظريفه شايد دلم با اين حس بهم فهموند كه به مراقبت بيشتري احتياج داره يكي از دوستاي خوبم ميگفت مطالبت قابل درك نيست امروز ديگه سعي كردم به زبان ساده و روان بنويسم
+ عشق ورزي كار هر عیاش نيست.

درك حقيقت زندگي به طرق مختلف

نگاه به هستي از يك نقطه

حال مرا نوبت پرواز شد...

كه ,يه ,حرف ,توي ,اون ,دلم ,شكسته بود ,حرف ميزدم ,باهام حرف ,احساس كردم ,اون روز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها